آخرین جمعه هشت ماهگی
امروز آخرین جمعه هشت ماهگی گل پسرم بود ، طبق معمول صبح زود بیدار شدی و من برای اینکه بابا جون رو تو روز تعطیلیش بیدار نکنی از اتاق خواب بردمت بیرون موقع صبحانه کلی شیطنت کردی و به سفره صبحانه مون حمله کردی نایلون نان رو برداشتیتا باهاش بازی کنی ، آخه از صدای نایلون خیلی خوشت میاد بعد به سفره حمله کردی، آخه اونم صدااااا می داد بعد سرگرم ماشین شارژیت شدی و با سینه خیز تو خونه دنبالش افتاده بودی تا اینکه یه گوشه در حالیکه دیگه شارژی براش نمونده بود گیرش آوردی ای بیب بیب بد ، اگه راست می گی وایساااا الان میام میگیرمت آهاااااااااااااااااااا دا...